وقتی از او می‌پرسیدیم که می‌خواهد چه کار کند، جواب می‌داد: «من شهید می‌شوم، من باید شهید شوم.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در خاطره ای درباره شهید احمد صمیمی تک آمده است:

روزی که به خانه آمد و کتاب‌هایش را به گوشه‌ای پرت کرد و گفت که دیگر نمی‌خواهد به مدرسه برود، جدی نگرفتیم. آن روزها، روزهای اوج انقلاب بود و «احمد» هم منقلب شده بود، انگار تب داشت. هر روز شال و کلاه می‌کرد و به من و خواهرش می‌گفت: «زود باشید، حاضر شوید! چادرتان را سر کنید! باید برویم راهپیمایی، حیف که بابا مریض است و الا او را هم با خود می‌بریم.»
وقتی آماده رفتن می‌شدیم، مثل معلم‌ها جلو ما می‌ایستاد و می‌گفت: «خوب گوش کنید، ببینید چی می‌گم! باید بگویید مرگ بر شاه! از هیچ چیز نترسید! هیچ کس نمی‌تواند به شما صدمه بزند.»
 
خنده‌مان می‌گرفت، به هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم: «نگاه کن تو را به خدا، نیم وجب قدّش است، می‌خواهد دنیا را زیر و رو کند.»
و او که تحمّل شوخی‌های ما را نداشت، سینه‌اش را سپر می‌کرد و با قیافه‌ای جدی می‌گفت: «خواهید دید که در آینده چه می‌کنم.»
و وقتی از او می‌پرسیدیم که می‌خواهد چه کار کند، جواب می‌داد: «من شهید می‌شوم، من باید شهید شوم.»
بحریی ساحل، صص 201-199

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس